نویسنده: مایکل استنفورد
ترجمه: دکتر مسعود صادقی


 

مارکس و تاریخ

شاید اینجا جای آن نباشد که تأثیر مستمر مارکس را، چه بر جریان تاریخ طی صد و پنجاه سال و چه بر پژوهش تاریخ، توصیف کنیم. بنابراین، تنها به چند شرح کوتاه بسنده می کنم.
نخست آنکه با توجه به نظریه مارکس درباره بسط تاریخی، او آن قدر که تصور می شود ـ برخلاف بسیاری از پیروان خود ـ جزم اندیش نبود. برای مثال، مارکس در اواخر عمر خود، امکان یک انقلاب را در روسیه دریافته بود. انقلابی که از مرحله (ضروری فرض شده) کاپیتالیسم گذر می کرد و از کمون دهقانی مستقیماً به کمونیسم می رسید. (مارکس در سال 1877 خطاب به یک فرد روسی می نویسد:) «اگر روسیه به تعقیب راهی که از سال 1861 دنبال می کرده است ادامه بدهد، بهترین شانسی را که تاریخ تاکنون به یک ملت برای گذر از سرمایه داری عرضه کرده است، از دست خواهد داد». و همچنان بر این مسئله تأکید می کند که به کارگیری نظریه او باید همراه با به حساب آوردن شرایط تاریخی باشد. «اگر از یک نظریه فلسفی ـ تاریخی کلّی استفاده کنیم که والاترین فایده‌اش فراتر از تاریخ ایستادن باشد، هیچ گاه دلیل وقوع حوادث را در نخواهیم یافت (Marx, 1977, pp. 576-8) .
دوم آنکه با توجه به سیر حوادث، مایه تأسف است که او با تأثیرپذیری از فویرباخ، الحاد را بخشی اساسی از نظریه هایش قرار داده است. نتیجه این کار، مجموعه ای از منازعات خشونت بار و خونین، و دیواری از ترس و بدفهمی میان پیروان او و مؤمنان دیندار بوده است. در حالی که بسیاری از هراسهای ناشی از جنگهای داخلی در روسیه (1918 ـ 1921)، اسپانیا (1936 ـ 1939)، چین (1927 ـ 1949)، همچنین جنگهای داخلی در کشورهای دیگر در آسیا و افریقا و امریکا، اجتناب ناپذیر بود. خصومت مشابهی نیز جنگ سرد میان شرق و غرب را تجهیز و تغذیه می کرد (1947 ـ 1989). حمله به فلسفه ایدئالیستی هگل برای اهداف فلسفی ـ سیاسی مارکس، ضروری بود اما استدلال او نیاز به تأکید بر الحادی ستیزه جویانه نداشت. این تأکید آسیبهای بی حد و حصری را به جنبش او و کارگرانش وارد ساخت.
سوم اینکه با توجه به پژوهش در باب مطالعه تاریخ دو نکته را می توان برشمرد. اول آنکه در صفحات آغازین مانیفست، مارکس مانند [کتاب] ایدئولوژی آلمان، گزارشی هوشمندانه از گسترش سرمایه داری ارائه می دهد. کل نظریه او مبتنی بر دو مفهوم از فرایند تاریخی و اهمیت اساسی اقتصاد است که از انگیزه ای قوی برای مطالعه اقتصاد و تاریخ اجتماعی خبر می دهد، چیزی که همه از آن بهره بسیار برده ایم. خطای مارکس در بسیاری از امور جزئی، مسئله چندان مهمی نیست؛ آرای او آثار تاریخ نگاری غنی را پدید آورده است. (Blackburn, 1972; Iggers, 1975; Kaye 1984)
نکته دیگر درباره مارکس و تاریخ (2) این است که در میان بسیاری از مارکسیستها، هر چند نه خود مارکس، نمونه روشنی از آثار اسف انگیز فقدان حس تاریخی داریم. مارکس در همه نوشته‌هایش محدود به دانشی بود که در آن زمان در دسترس او بود (چیزی که گاه، خود نیز آن را در می‌یافت. مانند مورد روسیه که اندکی قبل ذکر کردیم). سرمایه داری، صنعت و اشکال سیاسی و اجتماعی‌ای که او به توصیف آنها می‌پرداخت، از آن زمان او بودند. اما وقتی او به تعمیم می پردازد مانند اینکه «تاریخ همه جوامعی که تاکنون زیسته اند، تاریخ منازعات طبقاتی بوده است»، از دانش خود فراتر می رود. مارکس در فلسفه اقتصادی و سیاسی اش، بر مبنای شرایط زمان خود، درباره گذشته و آینده دست به تعمیم می زند. چنین کاری شاید احمقانه باشد؛ اما بخشودنی است. آنچه کمتر بخشودنی است، این است که مردمان بسیاری از آن زمان، آثار او را همچون متون مقدس فرض کرده اند و بر مبنای آنچه مارکس نوشته است، به دیدگاههای تحریف شده ای درباره گذشته و آینده باور دارند. اگر آنها از آموزش تاریخ بهره‌مند بودند (یا چنین آموزش تاریخی را مورد غفلت قرار نداده بودند؛ که این مورد بیشتر سزاوار ملامت است)، در می‌یافتند که نوشته های مارکس، مانند هر سند تاریخی دیگری، باید در جایگاه خود قرار گیرد و در پرتو دانسته های نویسنده در زمان نوشتن، تفسیر گردد. هیچ انسانی نمی تواند آینده را پیش بینی کند و هیچ کسی نمی تواند درباره گذشته مطمئن باشد، زیرا بسیاری از مسائل مربوط به آن از ما پوشیده است. مارکس در محدوده دانش عصر خود، بسیار زیرک و تیزهوش بود، اما ابر انسان نبود.
منبع: استنفورد، مایکل؛ (1384)، درآمدی بر تاریخ پژوهی، مسعود صادقی، تهران: سازمان مطالعه و تدوین کتب علوم انسانی دانشگاهها (سمت)، مرکز تحقیق و توسعه علوم انسانی، دانشگاه امام صادق (ع) معاونت پژوهشی، 1385.